در امتداد آن شب طولانی بود که نفس میرفت .
دقیقه به ثانیه تبدیل شد بود و قلب به سرعت مسیر
رفت و برگشت یک آونگ .
زمین به دور سرم میچرخید و من به دورِ یار .
و چه ناتوان شده بودم . بدن گاهی بدونِ خون . سرد .
مثل اواسط زمستان .
و گاه گاهی خونِ بدن به جوش و خروش می افتاد .
مثل کوه آتشفشان .
دردها یکی پس از دیگری به تک تک اعضای بدنم هجوم
آورده بود و تا سر حد مرگ به جان و تنم حمله میکرد
و میتاخت و از پا در می آورد
.
.
.
زمین چرخید . زمان ها سپری شد . زمانه هم گذشت .
ولی من از پا در آمده بودم و دیگر مرا یارای سخن نبود
و زیستنم لاجرم به جبر سپری شد.
درباره این سایت